کیهان بهمنی مترجم اهل ایران در چهاردهم بهمن 1350 زاده شد. او در بیست و هفت سالگی در مقطع کارشناسی ارشد در ایران فارغ التحصیل شده و در حال حاضر به تحصیل در مقطع دکتری در کشور مالزی مشغول است؛ رشته ی او در تمام مقاطع تحصیلی ادبیات انگلیسی بوده است. بهمنی اشاره می کند به واسطه پدر از دوران کودکی با کتاب انس گرفت و به ادبیات علاقه مند شد؛ پیروی علاقه ای که به عموی خود (دکتر عباس آذرین) داشت با ترجمه آشنا گشت و از همان ابتدا تصمیم گرفت مترجم شود. کیهان بهمنی در دانشگاه به تدریس ادبیات انگلیسی می پردازد و در حوزه نقد ادبی هم فعالیت دارد. او در مصاحبه ای اشاره داشته که به ادبیات معاصر آمریکا و آثار نویسندگان بعد از جنگ جهانی دوم علاقه مند است. ارنست همینگوی، آن تایلر، نورمن میلر، جی دی سلینجر از نویسندگان محبوب او به شمار می روند. در ادبیات ایران نیز صادق هدایت و عباس معروفی در نویسندگی و اسدالله امرایی در ترجمه از جمله افراد تاثیرگذار بر وی بوده اند. در حوزه دانشگاهی هم او شاگرد اساتیدی هم چون دکتر جواد سخنور و دکتر بهرام مقدادی بوده است.
اولین ترجمه ی رسمی و چاپ شده ی کیهان بهمنی مربوط به نمایشنامه «ستون پنجم» اثر ارنست همینگوی می باشد. او تا آن زمان دست به ترجمه برده بود، اما هیچکدام از آثارش به چاپ نرسیده بودند؛ ترجمه ی نمایشنامه ستون پنجم در سال 1382 در نشر افراز به چاپ رسید و این، آغاز فعالیت حرفه ای کیهان بهمنی بود.
برخی از آثار ترجمه شده توسط کیهان بهمنی عبارتند از:
کیهان بهمنی برای ترجمه خود را محدود به یک ژانر خاص نمی کند؛ کتاب های او در ژانرهای مختلف از پلیسی-معمایی و طنز گرفته تا ادبیات کلاسیک دسته بندی می شوند. بعضی از این آثار بسیار پرفروش و همه پسند اند، و برخی نه. در مجموع کیهان بهمنی سعی می کند برای مخاطبین مختلف، کتابی مناسب نیازشان ترجمه کند تا همه بتوانند از لذت ادبیات برخوردار شوند. آخرین کتاب ترجمه شده از او «خدا به داد آدم ابله برسد» نام دارد که در نشر آموت به چاپ رسیده. کیهان بهمنی با نشر آموت به مدیریت یوسف علیخانی ارتباط خوبی داشته و تعداد زیادی از آثارش در این نشر به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت / نوشته کترینا اینگلمن سوندبرگ / ترجمه کیهان بهمنی / نشر آموت
حالا که سربازرس با دقت بیشتری فیلم را نگاه می کرد متوجه یک موضوع عجیب دیگر هم شد. پیرزن پس از این که چند بار عصایش را تکان داد، ابتدا خوب اطرافش را نگاه کرد و بعد با احتیاط روی زمین دراز کشید. وقتی سربازرس آن قسمت را با دور تند می دید به نظرش می رسید پیرزن می افتد اما حالا معلوم بود پیرزن خیلی آرام روی زمین می خوابد! مطمئنی این موضوع مهم نیست؟ پیرزن کمی بعد روی آرنج بلند شد و خودش را کمی بیشتر به سمت تابلو کشاند. شاید سعی می کرد از روی زمین بلند شود. اما بعد طوری عصایش را کنارش گذاشت که به نظر برسد موقع افتادن روی زمین عصایش هم کنارش افتاده است. کمی که فیلم جلوتر می رفت چند نگهبان به سمت پیرزن می رفتند و به او کمک می کردند بلند شود. اینها همان نگهبان هایی بودند که گفته بودند یک پیرزن، جوانی ریشو را دیده است. راستی چرا هیچ کدام از نگهبان ها در سالن های نمایش نبودند؟ این موضوع بدون شک کمی مشکوک بود. نکته ی قابل توجه دیگر این بود که هیچ کدام از دوربین های مداربسته سارقی را در حال بیرون بردن تابلوها از موزه نشان نداده بود. هیچ کدام از بازدیدکننده ها هم کیف یا کوله ای که تابلوها در آن جا بشوند، در دست نداشت. تنها چیزی که دیده می شد دو واکر بود که یکی دست یک پیرزن بود و دومی دست پیرمردی گوژپشت.
بخشی از کتاب ازدواج آماتوری / نوشته آن تایلر / ترجمه کیهان بهمنی / نشر ثالث
چیزی که همیشه برای مایکل مایه تعجب بود این بود که هر وقت او و آنا با هم بر سر موضوعی اختلاف پیدا می کردند، اختلافشان وارد موضوعات دیگر زندگی شان نمی شد. آنا هیچ وقت یک اختلاف را به اختلاف های دیگر وصل نمی کرد، هیچ وقت پای مسائل گذشته را وسط نمی کشید و هیچ وقت كينه گذشته را در دل نگه نمی داشت. هر وقت دعوایشان می شد، دو دقیقه بعد آنا دنبال کاری دیگر می رفت. و حتی گه گاهی هم که دعوایشان می شد، آنا به هیچ وجه آن موضوع را پایان زندگی مشترکشان نمی دانست. آه، روزهای اول، خود مایکل یکی دو باری در واکنش به برخوردهای آنا امكان طلاق را وسط کشیده بود: «اگه واقعا چنین فکری می کنی، هنوز راه طلاق برای ما بازه.» اما نگاه متعجب آنا معلوم می کرد متوجه منظور مایکل نمی شود. آنا با تعجب می گفت «طلاق؟» مایکل در رؤیای شب قبلش دیده بود که در دره ای مه آلود راه می رفت و دنبال مسیر برگشت به خانه اش می گشت. کسی هم کمکش می کرد؛ یک زن موطلایی زیبا با یک عصای سحرآمیز. ای بابا، جادوگر خوب جادوگر شهر اُز بود. حالا که مایکل فکر می کرد متوجه این موضوع شد. جادوگر به مایکل گفته بود نگذارد کسی پشت گوش چپش را ببوسد، نگذارد آفتاب روی شانه چپش بتابد و به صدای پاهایی که در طول مسیر از پشت سرش میشنید، توجهی نکند. جادوگر با آن صدای نرم و ملیحش گفته بود: «خلاصه این که اگه میخوای باز خونه ت رو ببینی هیچ وقت به پشت سرت نگاه نکن.» و سپس مایکل بیدار شده بود.